شیر که تازه غذا خورده بود و خودش را برای چرت بعدازظهر آماده میکرد، صدای نازکی را شنید که میگفت:«آقا شیره!... شیر عزیز!»
شیر پرسید:«کی آنجاست؟» بعد سرش را بلند کرد و اطراف را نگاه کرد، اما کسی را ندید. فقط چند تا زرافه دورتر از او مشغول چرت زدن بودند.
دهان درهای کرد و چشمهای خواب آلودش را بست. اما دوباره همان صدای نازک گفت: «آقا شیره!.... شیر عزیز!» شیر دوباره چشمانش را باز کرد و غرشی کرد و گفت:«کی بود؟» و دوباره به اطرافش نگاه کرد ولی واقعاً کسی نبود. شیر عصبانی شد. چه کسی جرأت کرده بود مزاحم خواب بعدازظهر او بشود؟ دوباره پرسید:«کی آنجاست؟»
صدا جواب داد:«من، یک مورچه.»
شیر با تعجب گفت:«یک مورچه؟ کجایی؟ نمیتوانم ببینمت!»
مورچه گفت:«در گوش چپت هستم!»
«چی؟ گوشم؟ تو آنجا چه کار میکنی؟»
ـ «آمدم اینجا تا صدایم را بهتر بشنوی!»
«چه میخواهی؟»
«آه، شیر عزیز، یک خواهش داشتم.»
«چه خواهشی؟»
ـ «میتوانی به اندازه نیممتر جابجا شوی؟»
«برای چه؟ من اینجا راحتم.»
ـ «آخر روی برادر من نشستهای و میترسم که تا الان او را له کرده باشی. البته میدانم که منظوری نداشتهای. ولی میدانی، من و برادرم داشتیم سعی میکردیم دانهای را که پیدا کرده بودیم بکشیم و به لانه ببریم که تو یک دفعه آمدی و اینجا نشستی و ما مأیوسانه تلاش کردیم تا فرار کنیم ولی دیگر دیر شده بود. برادرم آن زیر گیر افتاد و من که توانستم نجات پیدا کنم، راه افتادم تا به گوش تو برسم. در راه چند بار لابلای موهای بلندت گم شدم اما بالاخره رسیدم. شیر عزیز، خواهش میکنم، یک لطفی بکن و نیممتر جابجا شو، هر طرف که خواستی فرقی نمیکند، راست یا چپ، باید فوراً برادرم را پیدا کنم.»
شیر دهان درهکنان گفت:«اصلاً حرفش را هم نزن!»
مورچه پرسید:«آخر چرا؟»
«چون من جایم راحت است.»
ـ «ولی برادرم چه؟»
«برای من مهم نیست که سر برادرت چه آمده است!»
ـ «اما برای من که مهم است، خواهش میکنم، یک کم جابجا شو!»
«من از جایم تکان نمیخورم.»
«لطفاً، آقای شیر عزیز، خواهش میکنم!»
شیر غرشکنان گفت:«میتوانی تا فردا صبح التماس کنی، اما من به خاطر یک مورچه احمق جای راحت خودم را عوض نمیکنم.»
بعد دهان درهای کرد و گفت:«حالا هم راه بیفت و برو، میخواهم بخوابم.»
مورچه با صدای نازکش این بار تهدیدکنان گفت:«برای آخرین بار خواهش میکنم، کمی جابجا شو!»
شیر جوابی نداد و چشمانش را بست و خوابید، اما هنوز یک ثانیه نگذشته بود که انگار رتیل نیشش زده باشد، یک متر به هوا پرید. مورچه او را گاز گرفته بود.
شیر با عصبانیت تمام غرشی کرد و با چنگال نیرومند خود ضربهای به گوش چپش زد و گفت:«تو، مورچه نادان، جرأت کردی که یک شیر را گاز بگیری؟ خودت را مرده حساب کن! فوراً بیا بیرون!»
ـ «نمیآیم!»
«فوراًٌ بیا بیرون، تو دیگر مردهای!»
ـ «نمیآیم!»
«به تو دستور میدهم که فوراً بیرون بیایی!»
ولی مورچه بیرون نیامد، او مدام شیر را گاز میگرفت و هر بار شیر به هوا میپرید. حالا دیگر وقت خواب بعدازظهرش هم گذشته بود و خیلی عصبانی بود.
«میدانم چطور تو را بکشم!»
بعد نعرهای زد و گفت:«غرقت میکنم! غرقت میکنم!» و به سرعت به سمت رودخانه دوید.
حیوانات دیگر ترسان و لرزان راه را برایش باز میکردند.
مورچه بار دیگر با صدای نازکش در گوش شیر گفت:«خواهش میکنم، صبر کن تا برادرم را پیدا کنم!»
شیر گفت:«حرفش را هم نزن، تو دیگر مردهای!»
ـ «من که با تو دعوا ندارم!»
«ولی من دارم!... من دارم!»
مورچه گفت:«معذرت میخواهم که گازت گرفتم، با این کار میخواستم فقط کمی جابجا شوی.»
«دیگر خیلی دیر شده است، میخواهم غرقت میکنم.»
و بعد گوش چپش را در آب فرو برد. اما مورچه که سریعتر بود، فرار کرد و گوش راست او را گاز گرفت. شیر فوراً گوش راستش را در آب فرو برد. ولی مورچه با سرعت تمام دوید و بالای سرش را گاز گرفت. شیر سرش را در آب فرو برد، ولی مورچه دوید و پشتش را گاز گرفت. شیر بیچاره از آب بیرون پرید و ضربههای محکمی به خودش زد، به هر جای بدنش که فکر میکرد مورچه آنجاست.
حیوانات دیگر که او را میدیدند، با خود میگفتند:«شیر دیوانه شده است، نگاه کنید! او خودش را میزند!»
بعد از یک ساعت شیر خسته و ناتوان با لکههای کبودی که به خاطر گازهای مورچه و کتکهایی که خودش زده بود، به وجود آمده بودند، روی زمین افتاد. و بعد صدای مورچه را شنید که میگفت:«حالا تسلیم شدی؟»
شیر نعره زنان گفت:«خندهدار است! من، سلطان جنگل، تسلیم یک مورچه بشوم؟! نه! هرگز!»
مورچه گفت:«پس متأسفانه مجبورم تو را بخورم! از گوش راستت شروع میکنم و اگر از دوستانم کمک بخواهم، آن وقت هزاران مورچه از راه میرسند و همگی مرا کمک خواهند کرد!»
اسکلت شیر بیچاره هنوز در همان جا کنار رودخانه افتاده است.
*ترجمه: فاطمه اتراکی