سخنان بزرگان ، جواهرات با ارزش درون سخنرانی ها است. حکیم ارد بزرگ

سخنان بزرگان ، جواهرات با ارزش درون سخنرانی ها است. حکیم ارد بزرگ

جواهرات سخن . جملات زیبا ، سخنان زیبا ، سخن بزرگان , مطالب خواندنی, جملات آموزنده ، . حکما ,زیباترین سخنان بزرگان سخن و پند کوتاه بزرگان
سخنان بزرگان ، جواهرات با ارزش درون سخنرانی ها است. حکیم ارد بزرگ

سخنان بزرگان ، جواهرات با ارزش درون سخنرانی ها است. حکیم ارد بزرگ

جواهرات سخن . جملات زیبا ، سخنان زیبا ، سخن بزرگان , مطالب خواندنی, جملات آموزنده ، . حکما ,زیباترین سخنان بزرگان سخن و پند کوتاه بزرگان

ضرب المثل حلاج گرگ بودن

حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می‌رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می‌ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملة گرگ را ندارد و می‌شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می‌آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست‌بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم‌ چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانة خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!»

حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است.

* حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است

داستان شیر و مورچه

شیر که تازه غذا خورده بود و خودش را برای چرت بعدازظهر آماده می‌کرد، صدای نازکی را شنید که می‌گفت:«آقا شیره!... شیر عزیز!»

شیر پرسید:«کی آنجاست؟» بعد سرش را بلند کرد و اطراف را نگاه کرد، اما کسی را ندید. فقط چند تا زرافه دورتر از او مشغول چرت زدن بودند.

دهان دره‌ای کرد و چشم‌های خواب آلودش را بست. اما دوباره همان صدای نازک گفت: «آقا شیره!.... شیر عزیز!» شیر دوباره چشمانش را باز کرد و غرشی کرد و گفت:«کی بود؟» و دوباره به اطرافش نگاه کرد ولی واقعاً کسی نبود. شیر عصبانی شد. چه کسی جرأت کرده بود مزاحم خواب بعدازظهر او بشود؟ دوباره پرسید:«کی آنجاست؟»

صدا جواب داد:«من، یک مورچه.»

شیر با تعجب گفت:«یک مورچه؟ کجایی؟ نمی‌توانم ببینمت!»

مورچه گفت:«در گوش چپت هستم!»

«چی؟ گوشم؟ تو آنجا چه کار می‌کنی؟»

ـ «آمدم اینجا تا صدایم را بهتر بشنوی!»

«چه می‌خواهی؟»

«آه، شیر عزیز، یک خواهش داشتم.»

«چه خواهشی؟»

ـ «می‌توانی به اندازه نیم‌متر جابجا شوی؟»

«برای چه؟ من اینجا راحتم.»

ـ «آخر روی برادر من نشسته‌ای و می‌ترسم که تا الان او را له کرده باشی. البته می‌دانم که منظوری نداشته‌ای. ولی می‌دانی، من و برادرم داشتیم سعی می‌کردیم دانه‌ای را که پیدا کرده بودیم بکشیم و به لانه ببریم که تو یک دفعه آمدی و اینجا نشستی و ما مأیوسانه تلاش کردیم تا فرار کنیم ولی دیگر دیر شده بود. برادرم آن زیر گیر افتاد و من که توانستم نجات پیدا کنم، راه افتادم تا به گوش تو برسم. در راه چند بار لابلای موهای بلندت گم شدم اما بالاخره رسیدم. شیر عزیز، خواهش می‌کنم، یک لطفی بکن و نیم‌متر جابجا شو، هر طرف که خواستی فرقی نمی‌کند، راست یا چپ، باید فوراً برادرم را پیدا کنم.»

شیر دهان دره‌کنان گفت:«اصلاً حرفش را هم نزن!»

مورچه پرسید:«آخر چرا؟»

«چون من جایم راحت است.»

ـ «ولی برادرم چه؟»

«برای من مهم نیست که سر برادرت چه آمده است!»

ـ «اما برای من که مهم است، خواهش می‌کنم، یک کم جابجا شو!»

«من از جایم تکان نمی‌خورم.»

«لطفاً، آقای شیر عزیز، خواهش می‌کنم!»

شیر غرش‌کنان گفت:«می‌توانی تا فردا صبح التماس کنی، اما من به خاطر یک مورچه احمق جای راحت خودم را عوض نمی‌کنم.»

بعد دهان دره‌ای کرد و گفت:«حالا هم راه بیفت و برو، می‌خواهم بخوابم.»

مورچه با صدای نازکش این بار تهدیدکنان گفت:«برای آخرین بار خواهش می‌کنم، کمی جابجا شو!»

شیر جوابی نداد و چشمانش را بست و خوابید، اما هنوز یک ثانیه نگذشته بود که انگار رتیل نیشش زده باشد، یک متر به هوا پرید. مورچه او را گاز گرفته بود.

شیر با عصبانیت تمام غرشی کرد و با چنگال نیرومند خود ضربه‌ای به گوش چپش زد و گفت:«تو، مورچه نادان، جرأت کردی که یک شیر را گاز بگیری؟ خودت را مرده حساب کن! فوراً بیا بیرون!»

ـ «نمی‌آیم!»

«فوراًٌ بیا بیرون، تو دیگر مرده‌ای!»

ـ «نمی‌آیم!»

«به تو دستور می‌دهم که فوراً بیرون بیایی!»

ولی مورچه بیرون نیامد، او مدام شیر را گاز می‌گرفت و هر بار شیر به هوا می‌پرید. حالا دیگر وقت خواب بعدازظهرش هم گذشته بود و خیلی عصبانی بود.

«می‌دانم چطور تو را بکشم!»

بعد نعره‌ای زد و گفت:«غرقت می‌کنم! غرقت می‌کنم!» و به سرعت به سمت رودخانه دوید.

حیوانات دیگر ترسان و لرزان راه را برایش باز می‌کردند.

مورچه بار دیگر با صدای نازکش در گوش شیر گفت:«خواهش می‌کنم، صبر کن تا برادرم را پیدا کنم!»

شیر گفت:«حرفش را هم نزن، تو دیگر مرده‌ای!»

ـ «من که با تو دعوا ندارم!»

«ولی من دارم!... من دارم!»

مورچه گفت:«معذرت می‌خواهم که گازت گرفتم، با این کار می‌خواستم فقط کمی جابجا شوی.»

«دیگر خیلی دیر شده است، می‌خواهم غرقت می‌کنم.»

و بعد گوش چپش را در آب فرو برد. اما مورچه که سریع‌تر بود، فرار کرد و گوش راست او را گاز گرفت. شیر فوراً گوش راستش را در آب فرو برد. ولی مورچه با سرعت تمام دوید و بالای سرش را گاز گرفت. شیر سرش را در آب فرو برد، ولی مورچه دوید و پشتش را گاز گرفت. شیر بیچاره از آب بیرون پرید و ضربه‌های محکمی به خودش زد، به هر جای بدنش که فکر می‌کرد مورچه آنجاست.

حیوانات دیگر که او را می‌دیدند، با خود می‌گفتند:«شیر دیوانه شده است، نگاه کنید! او خودش را می‌زند!»

بعد از یک ساعت شیر خسته و ناتوان با لکه‌های کبودی که به خاطر گازهای مورچه و کتک‌هایی که خودش زده بود، به وجود آمده بودند، روی زمین افتاد. و بعد صدای مورچه را شنید که می‌گفت:«حالا تسلیم شدی؟»

شیر نعره زنان گفت:«خنده‌دار است! من، سلطان جنگل، تسلیم یک مورچه بشوم؟! نه! هرگز!»

مورچه گفت:«پس متأسفانه مجبورم تو را بخورم! از گوش راستت شروع می‌کنم و اگر از دوستانم کمک بخواهم، آن وقت هزاران مورچه از راه می‌رسند و همگی مرا کمک خواهند کرد!»

اسکلت شیر بیچاره هنوز در همان جا کنار رودخانه افتاده است.

*ترجمه: فاطمه اتراکی